امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

گلهای زندگی ما

اوستــــــــــــــا جونم

این روزا پسرکم داری شیرین زبونی هاتو شروع میکنی. میدونم پسرکم دیر شروع به حرف زدن کردی ولی پیشرفتت رو هر روز خیلی خوب احساس میکنم. عزیزکم میدونی چیه، اولاش چقدر میترسیدم و دلم میسوخت چون سعی میکردی حرف بزنی ولی نمی تونستی یعنی می خواستی اما زبونت یاریت نمیکرد.  اصراراز من که باید حتماً فکر چاره باشیم و انکار از بابا سیاوشت که ه نمی خوام پسرم رو تو فشار بذارم وبه موقع اَش خودش حرف زدنش درست میشه وعالی.بابایی به پسری اعتماد و اعتقاد کامل داره ... وقتی هم که بدمت پیش کارشناس گفتار درمانی ،بهم گفت:اصلا نگران نباشم .شاید یه شوک کوچولو بهت وارد شده ،خوب یادمه وقتی واسه اولین بار گفتی مام ما ما... از سر خوشحالی وذوقی که کردم یــــــ جیغ ب...
12 اسفند 1391

فرشته های من

این روزا ، که روزای پایانی ساله، من بدور از همه ی اتفاقات خوب وبدی که اطرافمون می افتد فقط و فقط به عشق دیدن  بزرگ شدن تان ولمس دستان کودکانه ی شما میگذرونم.  این روزا ایلناز جان ،دختر گلم ، خیلی خوشحاله بابت اینکه داره به سن تکلیف میرسه ، و خانمی هر  روز فهم ودرکش نسبت به همه ی اتفاقات و وقایع اطرافش بیشتر وبیشتر میشه. تا جایی که علاوه بر رابطه ی مادر ودختری احساس ی نوع دوستی خاصی که بین ماست ،به خودم می بالم که دخترکم اونقدر احساس مسولیت  میکنه  که میگه مامانی بذار من امشب داداشی امیررضا رو ببرم بخوابونم  و وقتی که مهمون دارم اونم تو کارا کمکم میکنه یا هر وقت که از مدرسه برمیگرده حتما باید اول با داداشاش باز...
10 اسفند 1391

کوتاهی و پیرایش موی لواشک مامان تو پایان شانزده ماهگی

امیر رضا جونم واسه اولین باری بود که چهارشنبه ی هفته ی قبل با بابایی رفتی پیرایشگاه و موهاتو کوتاه کردی. میدونی چیه، وقتی برتا دیدمت همون لحظه برگشتی ودیدمت  تازه فهمیدم پسملی منم دیگه واسه خودش مردی شده و بزرگ شدنتو حس کردم ولی خداییش دلم واسه اون موهای مخملی پسمری خیلی تنگ شده. حیف شد موهای ناز پسری،ولی خب موهات بلند شده بودند واذیت می شدی.  اولش میخواستم پشت موهاتو بذارم بلند شه..حیف شد.  دیشب هم دوست داشتی من روت پتو بندازم و تو زیرش قایم می شدی وبعدش  پتو رو میکشیدی عقب و میزدی زیر خنده. وبدو بدو می پریدی تو بغلم.شیطونک مامانی دوســـــــــت دارم. بالاخره دندون کرسی فک پایین سمت چپت دراومد . اما وروجک ما...
7 اسفند 1391

بلاخره گلهای منم محیط بان شدند.

♣♣♠ الان حدود یه دو هفتهای میشه که کو چولوهای ما هم عضو جامعه ی محیط بانی شدند.  ولی خب مامانی الان وقت کرده وعکسای نازنین داداشای گل با آبجیشون رو بذاره. ممنون از عمو محیط بان مهربان اینم از هشتمین عضو سبز محیط زیست... که عمو محیط بان از آن با افتخار به عنوان یک اتفاق جالب یاد میکنه و می نویسه: یک اتفاق جالب:سه فرشته نی نی های حافظ محیط زیست ما شدند. البته ایلناز جون الان دیگه واسه خودش خانمی شده. و خیلی هم پابند پاکیزگی و تمیزی  محیط زیسته   اینم از لینک مربوط به فرشته های ما http://niniweblog.com/images/smilies/other/other3/other3%20(17).gif بازم از عمو محیط ب...
24 بهمن 1391

بازم شهر بازی!

بالاخره امیری هم با داداشی و آبجی همراه شد ، طبق قول وقرارمون با بچه ها و مخصوصا بخاطر اوستا که بهش قول داده بودم با وجود اینکه بابایی خسته از سر کار برگشته بود با همدیگه رفتیم بیرون. گذاشتیم یه روز وسط هفته رفتیم که خلوت باشه .منم تصمیم گرفتم این دفعه امیررضا رو با بعضی از بازیا آشنا کنم. گر چه خیلی از اونا بدرد وروجک نمیخوره،   قربونش که هر جا میره کنجکاوه و فقط دوست داره اول خوب همه چی رو بررسی کنه. اینجا هم گیر داده بود به  بازی بولینگ بچه ها چقدره هم که این بازی  به سن امیر وروجک میخوره بقیه ی عکسها در ادامه ی مطلب... الان امیر انارش تموم شده دوباره میخواد باید برم بهش بدم. پس بقیه اش واسه بعد... بعداَ...
10 بهمن 1391

میلاد حضرت رسول اکرم،محمد مصطفی (ع) مبارک.

  ♥♥میلاد رسول اکرم(ع) خجسته و فرخنده باد♥♥       ماهم بمناسبت این عید دیشب یه جشن کوچولو وخودمونی گرفتیم. البته ما به پیشاپیش دسته جمعی به استقبال روز عشق یا بهتر بگم سپندارمذگان (29 بهمن ماه) هم رفتیم.کیکم انتخاب دخترکمون ایلناز جون... ...
10 بهمن 1391

پروژ ه ای نیمه موفق!

  فاز اول پروژه ی پوشک گیری اوستا  تموم شد. یعنی اینکه دقیقا 30 ام دی ساعت 12 ظهر تا اومدم پوشک اوستا رو عوض کنم، آقا اوستا  اونو گرفت وپرت کرد ی ور دیگه و گفت:اخه (عیبه)!خب منم ذوق زده از اینکه پسرکم دیگه حسابی مردی شده و نمی خواد پوشکش کنم.و بهش قول بستنی  (آخه عاشقشه)و شهر بازی رو دادم. بعد از تقریبا ی دو ساعتی که بدون پوشک بود.اوستا بهم خبر داد ک: جیییس ،منم بدو بدو  که پسری جیش داره وخلاصه اینروند هر دوساعتی تکرار شد. تا ساعت 5 بعد از ظهر  که بردمش تو حیاط .، تا بازی کنه. بعد از ی نیم ساعت آقا اوستا تا اومد خبر برده ،دیگه دیر شده بود . بچه ام تقصیر نداشت آخه قبلش ی شیشیه شیر نوش جان کرده بود. بعدش انگار ب...
3 بهمن 1391